۷۴

بمان، بمان و بدان که هر قطره‌ی اشکش را تو تاوان خواهی داد ... بدان که هر بار که عزیزش خواندی گویی خاری در چشمش و استخوانی بر گلویش نشاندی ... بدان، که تو پاسخ خواهی گفت اگر او را هر چه پیش آید ... بمان، و بدان که با او آن کردی که اگر غیر از تو کسی می‌کرد هرگز نمی‌بخشیدیش ... بمان و بدان که شایسته‌ی بخشوده شدن نیستی ... بمان ...

۷۳

چقدر پررویی می‌خواد ... موندن و حرف زدن باهاش چقدر رو می‌خواد! هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر پررو باشم.

۷۲

همینو می خواستی ازش؟ که شبش رو ، نه،‌ هفته ش رو، خراب کنی؟ به هدفت رسیدی. به هدفت رسیدی و همه چیزایی که می ترسیدی در موردش انجام بدی اتفاق افتادن.

۷۱

بخون ... دوباره بخون ... از اول تا آخر همه حرفایی که امشب زدی بهش رو بخون ... بخون و ببین که چی کار کردی ... بخون شاید که برات درس بشه ... شاید بفهمی که با کی چی کار کردی ... شاید بفهمی که چه

۷۰

حتّی باورش هم نمی‌تونی بکنی که با عزیزترین ها بشه اینجوری کرد! حتّی به ذهنت هم خطور نمی کنه که یه روزی بشه که «تو» کسی باشی که اونو با این وضع می فرستی که بره ... حتی فکرشم نمی کنی که بتونی باهاش این کارو بکنی ... همیشه وقتی که به این وضع در میای همه چی رو به گند می کشی ... برات عبرت نشده که در این وضع نباید با کسی حرف زد؟ برات عبرت نشده که باید مثل بچه های آدم بری توی اتاقت بشینی و درو ببندی و به خودت و دنیا محل سگ نذاری ... برات عبرت نشده که نباید تو این موقعا با هیچ کس رابطه داشت؟

باورت می شه که اون جمله رو با اون فعل به تو گفته باشه؟ که تو باشی که نابودش کردی؟ که تو باشی که شب با اون حال فرستادیش بره؟ حقا که خیلی آدمی ... حقا که خیلی دوستی ...

تویی که اصلا لیاقت دوستی هیچ کسی رو نداری و نمی تونی دوستی هیچ بشری رو نگه داری چه طور جرأت می کنی به خودت این حق رو بدی که ازش بخوای دوست تو باشه!؟

خوب توی این ایام مردونگیت رو نشون دادی ... خوب!

۶۹

هیچ‌وقت تصوّر نمی‌کردم که به این راحتی همه چیز رو تموم شده در نظر بگیری ...

درسته که ازت این مسئله رو مخفی کردم، امّا این دلیل خوبیه برای این‌که هر چیزی که بوده فراموش بشه و طوری رفتار بشه که انگار هیچی نبوده بین ما؟ یعنی واقعاً فکر می‌کنی که فقط وانمود می‌کردم که عزیزترین دوست منی؟ یعنی واقعاً فکر می‌کنی وقتی با سردی تو انقد حالم بده، دارم تظاهر می‌کنم؟

امّا بیش‌تر از اونی برام مهمّی که بتونم ببینم به همین سادگی همه چیز برام تموم بشه ... حتّی اگه لازم باشه که از اوّل شروع بشه همه چی،‌ حتّی اگه لازم باشه که از نو باهات دوست بشم، حاضرم این کارو بکنم، حاضرم هر سختی‌ای که داره بپذیرم ...

۶۸

روزهای سیاهم این روزها حتّی با تو هم رنگی نمی‌شود ... دیگر حتّی وقتی لنز سیاه جلوی چشمهایم را بر می‌دارم هم دنیا برایم رنگی نیست ... در این روزها، اوقات هیچ به کام نیست.