از جسم ضعیفی که دارم متنفّرم. از اینکه انقدر ضعیفم بدم میآد. خدایا چیکار کنم؟
قبلا بهت گفته بودم من از دستت زیاد ناراحت نمیمونم. حدّ ناراحتیم فاصلهٔ بین ۴۱و ۴۲بود. :-)
ولی خب، I am so very disappointed in myself به خاطر اینکه حرفایی رو نوشتم که هیچ وقت نمیخواستم بگم.
به خاطر اینکه گذشتم انقدر اونجا بمونه که تو ببینیش؛ میخواستم صبحش پاکش کنم، ولی نشد. یعنی خونه نبودم که نشد.
در هر حال ببخشید. :-) (هر چند کمی دیر گفتم، ولی بازم ببخشید)
از دوست به دوستجون:
به خوبی میدونم چرا دیشب رفته بودی توی خودت، و به خوبی میدونم چی تو رو یاد خاطرات انداخت. هر چند که وقتی اون وقایع میافتاد چندان به قولی considerate نبودم و بهشون توجه نکردم. هر چند که در آخر هم نفهم هستم ولی ...
به خوبی هم میدونم که اگه چراغم روشن بود نمیاومدی. بهت که گفتم، نه؟
ببخش اگر خیلی خیلی خیلی نگرانت شدم. ببخش که «بیش از چیزی که حقّ داشتم» نگران شدم. میدونم به من هیچ ربطی نداره. میدونم من هیچ حقّ دخالتی ندارم. میدونم که اصلا بهتره که من هیچ وقت در این موردها فضولی نکنم. واقعا ببخشید.
واقعا واقعا.
میدونی دوستجون، دوستجون برای من با دوست فرق داره. خیلی. شاید مشکلم هم همینه. :-)
به هر حال، دیگه به من ربطی نخواهد داشت. مطمئن. حدّاقل قول میدم سعیمو بکنم.
قول، باشه؟ از دستم ناراحت نباشی لطفا، باشه؟ منم قول میدم دیگه فضولی نکنم. باشه؟
دوست بسیار عزیزم، هر چی که اینجا میخونی رو کاملا بیخیال شو. الان ناراحتم. اصلا هم منطقی نیستم.
میدونی، انقدر عادت کردم به تو اعتماد کنم، که دیگه حتّی اگه بخوام هم نمیتونم خلافش عمل کنم. ولی خب، آدم انتظار داره در مقابل این همه اعتماد، حدّاقل یه ذرّه آدم رو معتمد فرض کنی. من هرگز نگفتم بذار من سنگ صبورت بشم. هرگز نگفتم برام همه چی رو بگو. ولی خب، انتظار داشتم که شاید، شاید بعضی وقتا به من هم یه چیزایی بگی؛ نه که من بخوام چیزی بدونم، نه. دوست داشتم با گفتنشون خودت راحتتر باشی. امّا خب، کی گفته که من انقدر مهم هستم که همچین کاری رو بکنی؟
خیلی با خودم کلنجار رفتم که این همه ناراحتیم رو چه شکلی بیان کنم. خیلی. این رو مینویسم و بعد از یه مدّت هم احتمالا پاکش میکنم. شاید هیچ وقت نبینیش، ولی بالاخره باید یه جایی بیانش میکردم.
فکر نمیکنم بدونی دوستیت برام چقدر مهمه. فکر نمیکنم بدونی چقدر ارزش داره این رابطهٔ دوستی ساده برام. و خب، در مقابل این که تو شاید تنها فرد مورد اعتماد من باشی، من میدونم که من فقط یکی دیگه از همون چندین و چند فردی هستم که با دست پیش میکشیشون و با پا پس میزنیشون.
برام مهم نیست. اگر این چیزیه که تو میخوای، برام مهم نیست. ولی دیگه سعی نمیکنم خلافش وانمود کنم.
بعضی وقتا حتّی وسوسه میشم با خودم که اگه واقعا انقدر براش مهمه که توی ناراحتیهای خودش غوطهور بشه، بذار بشه، اصلا به تو چه؟ ولی نمیتونم. متأسّفانه نمیتونم.
خیلی احساس بدیه که فکر میکنم تنها وقتایی که یه ذرّه از چیزی که توی ذهنته رو میبینم، همون وقتاییه که دیگه توان پنهان کردنشون رو نداری. البتّه، نباید هم از این موضوع متعجّب بشم. به هر حال، من فقط یکی از اون بقیّه هستم برای تو. مگه نه؟ غیر از اینه؟
یه زمانی بود که من بعد از شکستن قولم اومده بودم جواب پس بدم، و تو به من نهیب زدی که شاید دوستیت انقدر برام ارزش نداشته. الان که فکر میکنم نمیتونم «تو»ی اون موقع رو درک کنم که چرا چنین چیزی به من گفتی؟
شاید این یه تواناییه برای تو که هر چیزی رو که نمیخوای فراموش میکنی. امّا من متأسّفانه اصلا نمیتونم این طور باشم. الان که دارم اینو مینویسم، اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم. فقط میدونم که برای اوّلین بار در طول زندگیم، دارم از یه دوستی این طور گله میکنم. یه دوست خیلی عزیز، که خیلی راحت از همه چیش میگذرم. الان انقدر ذهنم آشفتهس که نمیتونم همهٔ چیزایی که ازشون ناراحتم رو بنویسم. مسخرهس، نه؟
الان که دارم اینو مینویسم، خیلی خیلی خیلی ناراحتم. ولی اگه میخونی اینو، ناراحت نباش، چون همونطور که قبلا هم بهت گفته بودم، از دستت نمیتونم زیاد ناراحت بمونم - به هر حال تو یکی از معدود دوستای منی - و احتمالا الان که میخونیش، دیگه ناراحتیم بر طرف شده. ولی خب به هر حال همهٔ دوستیها در گذر زمان تغییر میکنه. تنها نتیجهای که الان گرفتم از خودم اینه که شاید دیگه باید دست بردارم از تلاشهای بیخودیم.
این همه چرت و پرت حرف مزخرف که نوشتم، همهش حاصل چندین و چند وقت سکوت مطلق بود در مقابل ...
خودم هم نمیدونم که برای چی دارم الان
آیا جز شرم و ترس، چیزی در من وجود دارد در مقابل این جنون؟
روزهای سختی بود. تمام این روزها روزهای سختی بودن، امّا به کی میشد رجوع کنم جز خودم؟
Having your personal, private things for the most part is very flattering and all, but when it comes to a personal hell, I tend to disagree