خانه عناوین مطالب تماس با من

زندگی کسل‌کنندهٔ من

زندگی کسل‌کنندهٔ من

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • ۱۰۲
  • ۱۰۱
  • ۱۰۰
  • ۹۹
  • ۹۸
  • ۹۷
  • ۹۶
  • ۹۵
  • ۹۴
  • ۹۳
  • ۹۲
  • ۹۱
  • ۹۰
  • ۸۹
  • ۸۸

بایگانی

  • بهمن 1388 3
  • دی 1388 31
  • آذر 1388 15
  • آبان 1388 5
  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 2
  • بهمن 1387 8
  • دی 1387 10
  • آذر 1387 18
  • آبان 1387 8

آمار : 8862 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • ۱۰۲ شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 11:01
    پیش از این‌ها زمانی بود که می‌توانستم تقریباً شادی را حس کنم ...
  • ۱۰۱ چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 01:16
    یادم نمی‌رود، هرگز: چه بود و چه شد، و همه را خود کردم!
  • ۱۰۰ پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1388 18:07
    سلام، آن روزها را یادت است که با هم می‌رفتیم توی پارک و قدم‌زنان از همه‌چیز و همه‌کس می‌گفتیم فقط برای این‌که قدری با هم باشیم؟ یادت است آن موقع‌ها را که می‌نشستیم پشت میزهای شطرنج پارک و در چشم‌های هم خیره می‌شدیم، بی‌آن‌که حرفی بزنیم؟ یادت هست همه‌ی چیزهایی که به هم قول دادیم و همه‌ی حرف‌هایی که به هم زدیم و نزدیم؟...
  • ۹۹ سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 00:22
    چقدر باید اذیّت‌ات کرده باشم که حتّی وقتی نمی‌خوای، مدام داری بهش فکر می‌کنی ... چقدر باید اذیّت‌ات کرده باشم که مدام دلت بخواد که بهش فکر کنی ... چقدر باید اذیّت‌ات کرده باشم که نمی‌تونم فکرتو از سرم بیرون کنم ...
  • ۹۸ دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 15:49
    بنام بر اینه که چیزایی که این‌جا گذاشته شده هیچ‌وقت تغییر نکنه ... هیچ‌وقت توش دست نبرم (هرچند که یک استثناء هم داشته)، به همین علّت حرفایی که نوشته‌م رو برنخواهم داشت، امّا باعث نمی‌شه که وقتی الآن با آرامش بهش فکر می‌کنم بهشون معتقد باشم. بعضی‌هاشون رو وقتی دوباره می‌خونم دلم به درد می‌آد. بعضی‌هاشون رو وقتی می‌خونم...
  • ۹۷ دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 15:47
    فقط خدا می‌دونه که اگه بدونم بودن من توی زندگی‌ش باعث رنجشش می‌شه، از زندگی‌ش بیرون خواهم رفت، تا علّت ناراحتی‌ش نباشم ... هر چند که هنوز به این نتیجه نرسیدم که بودنم به صرف بودنم ناراحتش می‌کنه ...
  • ۹۶ دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 15:47
    فقط خدا می‌دونه که اگه بدونم بودن من توی زندگی‌ش باعث رنجشش می‌شه، از زندگی‌ش بیرون خواهم رفت، تا علّت ناراحتی‌ش نباشم ... هر چند که هنوز به این نتیجه نرسیدم که بودنم به صرف بودنم ناراحتش می‌کنه ...
  • ۹۵ دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 15:44
    حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی چیزا هست که باید به خاطرش عصبانی باشم ازش ... خیلی. این که از من قول گرفت تا چیزی به کسی نگم، و در مقابل قول داد تا چیزی به کسی نگه، و بعدش فهمیدم که مدّت‌هاست که به دوست خودش گفته. این‌که کاری رو شروع کرد در این میون، که نه تنها برای من بد بود، بلکه بعداً هم مسؤولیّت‌اش رو به عهده...
  • ۹۴ شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 21:50
    آن‌قدر آزرده‌ام او را، که در خلوت خویشم نیز آسایش ندارم: چشم‌ها را به هر سو که می‌گردانم، چهره‌ی اوست که خیره بر من می‌نگرد.
  • ۹۳ شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 21:45
    آن‌قدر بر خلاف باورهای خویش، خویش را از او پنهان کردم، که حتّی در مقام نوشتن، خود «همراز» خود شدم.
  • ۹۲ چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 23:56
    کاش دوست داشتن برای دوست بودن کافی بود ...
  • ۹۱ چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 00:27
    گاه این پرسش مرا به خود مشغول می‌دارد، که آیا راه رفتن در حالی که می‌دانی ممکن است از پشت خنجری بر قلبت فرود آید سخت‌تر است، یا راه رفتن به سوی آن‌جایی که می‌دانی خنجری را برایت آخته‌اند و منتظرند تا با گام بعدی، سینه‌ات را بدرند؟
  • ۹۰ سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 23:49
    می‌نشینم پای درخت سرخدار کنار جاده و باد در موهایم است: منتظرم. دیری‌است که در انتظار آمدن آن‌چه از دست رفته‌است نشسته‌ام، و هیچم نخواهد خست؛ باد و باران و طوفان و گرما و سرما و برف و بوران. و همین‌جایم مقام خواهد بود، تا آن‌زمان که به دست آرمش.
  • ۸۹ سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 23:46
    دلم می‌خواهد قدری بنویسم و قدری دلم خنک شود ... دلم می‌خواهد قلمم را روی کاغذ رها کنم و بگذارم هر چه می‌خواهد از خود بتراود. امّا دریغ، که چندی‌است هیچم یار نمی‌آید: خواب و کتاب و کاغذ و فکر و قلم، همه، انگار از در دشمنی با من در آمده‌آند ...
  • ۸۸ سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 23:42
    اولی که آمد، نمی‌دانستم چیست. نگاهش کردم. دومی که از راه رسید، خنده‌ام گرفت. سومی که آمد، با خود اندیشیدم: چه لوس! چهارمی که آمد، به صفحه‌ی لپ‌تاپ زل زدم و اجازه دادم به کارش ادامه دهد.
  • ۸۷ سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 10:22
    آن موقع‌ها چقدر ساده بود دوستی با تو ... آن موقع‌ها چقدر مشکل بود. چه‌قدر ساده، می‌توانستم از تو بخواهم که به من اعتماد کنی، چقدر ساده می‌توانستم به تو نشان دهم که تو معتمدترین فرد زندگی من هستی. و چقدر ساده همه‌ی این‌ها را از دست دادم. و چقدر راحت همه چیز را طوری عوض کردم، طوری خراب کردم، که حالا می‌توانی با تمسخر...
  • ۸۶ یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1388 00:19
    بدترین روز تولّدم در کنار کسی گذشت که برام بهترین دوسته. کسی که از بدترین دوستاش بدتر اذیّت‌اش کردم ... کسی که حتّی با همه‌ی آزردگی‌هایی که براش ایجاد کردم هنوز هم خودش رو در قبال حماقت‌های من مقصّر می‌دونه و خطای من رو به پای خودش می‌نویسه. ای کاش می‌شد کمی از این حماقت‌هایی که می‌کنم دور بشم ...
  • ۸۵ جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 20:33
    به یک نکته‌ی جالب توجّه کردم: این‌که همیشه وقتی امتحان دارم و باید همه‌ی حواسم رو معطوف درسم کنم، یه گندی می‌زنم که مجبور می‌شم برای درست کردنش تمام توانم رو بذارم یه جای دیگه ... حالا چه این گند بزرگ باشه چه کوچیک (که غالباً هم گند بزرگیه!).
  • ۸۴ جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 20:32
    آزردن یک دوست از آزردن کسی که نمی‌شناسی خیلی راحت‌تره. هرچی اون دوست رو بیش‌تر دوست داشته باشی که خب، تبعاً راحت‌تر هم می‌تونی دلش رو بشکنی. امّا چیزی که نمی‌فهمم، اینه که با این همه ادّعا و این همه منم منم کردن، چه‌طور تونستی این‌کارو باهاش بکنی؟ یا چه‌طور بعد از این که این کارو کردی باهاش تونستی توی روش نگاه کنی؟...
  • ۸۳ چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 00:12
    چه وضعی ساختم!
  • ۸۲ سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 21:45
    ازت می‌خوام منو ببخشی ... ولی، خب، کاری کردم که حق داری نبخشی. ازت می‌خوام بهم این فرصت رو بدی که اعتمادت رو جلب کنم ... ولی، خب، قبلاً این کارو کردی و نتیجه‌ش رو هم دیدی. ازت می‌خوام اجازه بدی که صداقتم رو اثبات کنم ... ولی، خب، قبلاً این فرصت رو بهم دادی و نشون دادم که یه آدم دروغ‌گو هستم. ازت می‌خوام ... نمی‌دونم...
  • ۸۱ سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 21:05
    چند روزی است قرار ندارم انگار ... چند روزی است که فکر کاری که کرده‌ام رهایم نمی‌کند. چند وقتی است که انگار همه‌ی آزاری که بر تو روا داشته‌ام مقابل چشمانم به نمایش درمی‌آیند و انگار در عالم خواب هم دیگر امانی نیست ... زنهار می‌خواهم از این رنجش، که مرا شبانه‌روز در فکر همه‌ی این چند وقته نگاه می‌دارد و هر شب خواب‌هایم...
  • ۸۰ یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 11:34
    مگر آن که در خواب ببینم چنین چیزی رو!
  • ۷۹ شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 22:36
    مدّت‌ها بود که انقدر از دست یک نفر عصبانی و ناراحت نشده بودم ... مدّت‌ها.
  • ۷۸ شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 22:13
    ای کاش همون قدر که با او صحبت کردی و بهش اجازه دادی برات همه چیز رو از اول توضیح بده با من هم حرف می زدی. ای کاش همون قدر که بهش اجازه دادی تا هر چی رو هر جوری که دوست داره برات تعریف کنه به منم این فرصت رو می دادی که بهت بگم چی شده. کاش ازش بپرسی که چند بار وقتی که بهش گفتم باهات حرف بزنیم به من گفته که م. الآن به من...
  • ۷۷ شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 13:56
    خدایا، به همین روز ازت می‌خوام که بهش دل این رو بدی که منو ببخشه ...
  • ۷۶ شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 02:35
    به جای تمام آن چیزهایی که ننوشته‌ام، به جای همه‌ی حرف‌هایی که نگفتم، از تو می‌خواهم مرا ببخشی ... نه به خاطر چیزی که از دست خواهی داد - که چیزی از دست نخواهی داد - بلکه شاید به خاطر فرصتی که به من ممکن است بدهی ... فرصت این که بار دیگر از نو اعتماد تو را به خود جلب کنم ... فرصت این که این بار دیگر دروغ نگویم. چه...
  • ۷۵ جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 11:18
    باید بچشم، طعم این تلخی و درد عجیبی که چندین روزه زندگیم رو تکون داده ... باید بچشم، چون همه‌ش از حماقت و کم‌فهمی من ناشی می‌شه. درد عجیبیه واقعاً درد آزار دادن کسی که نمی‌دونی چه‌طور باید بهش نشون بدی که چقدر دوستش داری و برات اهمیّت داره. ای کاش دنیا، دنیای خواب بود که وقتی چیزی اتّفاق می‌افتاد، از خواب بیدار می‌شدی...
  • ۷۴ جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 00:50
    بمان، بمان و بدان که هر قطره‌ی اشکش را تو تاوان خواهی داد ... بدان که هر بار که عزیزش خواندی گویی خاری در چشمش و استخوانی بر گلویش نشاندی ... بدان، که تو پاسخ خواهی گفت اگر او را هر چه پیش آید ... بمان، و بدان که با او آن کردی که اگر غیر از تو کسی می‌کرد هرگز نمی‌بخشیدیش ... بمان و بدان که شایسته‌ی بخشوده شدن نیستی...
  • ۷۳ پنج‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1388 23:41
    چقدر پررویی می‌خواد ... موندن و حرف زدن باهاش چقدر رو می‌خواد! هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر پررو باشم.
  • 102 یادداشت
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4