۵۳

چند وقتی است که دیگر دستم به نوشتن نمی رود. چند وقتی است که همهٔ فکر و ذکرم شده بوده‌هایم.

چند وقتی است که دیگر حتّی یک لبخند بیخودی نزده‌ام. کاش می‌دانستم که چه مرگم است تا حدّاقل فکری به حال خودم بکنم.

آقای دکتر می‌گوید مشکل از همان کم‌بود دوپامینی است که لذّت بردن از همه چیز را ازم گرفته است.

نمی‌دانم، ولی خودم که موافق نیستم. البتّه نه این که نظر من در این مورد چندان اهمّیّتی داشته باشد. به هر حال هر چه باشد او در این زمینه متخصّص است، نه من.

ولی گویی مشکل چیز دیگری است ...

۵۲

دیگر نمی‌دانم که هنوز هم دوست‌ات دارم یا نه؟ دیگر نمی‌دانم که آیا هنوز هم می‌توانم تاب بیاورم که با من بازی کنی و بعد بروی سراغ زندگی خود یا نه؟ دیگر هیچ چیز نمی‌دانم!

۵۱

تو هر چند که عزّت‌ات در نزد من بیش از همه‌چیز است، همیشه من را به یاد آن ماجرای لعنتی می‌اندازی.

۵۰

در نهایت، این چیزی نیست جز یک تجارت، که تو می‌گیری و من می‌دهم: امّا بهایی پرداخت نمی‌شود.

۴۹

چقدر دلم می‌خواست که می‌شد با تو بگویم ... که چه کرده‌ای حالم را! و دریغ! تو، نیستی.