گاهی وقتها تعجب میکنم که چرا بازیگر نشدم؟
یعنی گذشتن از من انقدر برات مشکل بود که باید این طور تف میانداختی وسط زندگی من؟؟
خدایا! چرا باید بعد از یه سال تموم، بعد از اون همه وقت دوباره تمام این دیواری که برای خودم ساختم تا پشتش قایم بشمو با یه اشاره نابود کنی؟
خدایا! مگه نگفتی همهٔ مخلوقاتت رو دوست داری؟
مگه نگفتی زجر هیچ کس هدف تو نیست؟
چرا باید با من این کارو بکنی؟
خدایا! به من توانایی بده تا یه بار دیگه بتونم پشت این دیوار نصفه و نیمه قایم بشم تا این که دوباره بیای و تیشه بزنی به ریشهٔ من و زندگیم.
یک روز افتضاح. امروز شاید یکی از فجیعترین روزهای تاریخ دانشجویی من بود. هرچند که بعد از ظهرش با دوستان رفتم بیرون. بد نبود. امیدوارم که شب بقیه رو خراب نکرده باشم.
شاید باید خدا شخصا به خوابت بیاید تا آدم شوی!