چند روزی است قرار ندارم انگار ... چند روزی است که فکر کاری که کردهام رهایم نمیکند. چند وقتی است که انگار همهی آزاری که بر تو روا داشتهام مقابل چشمانم به نمایش درمیآیند و انگار در عالم خواب هم دیگر امانی نیست ... زنهار میخواهم از این رنجش، که مرا شبانهروز در فکر همهی این چند وقته نگاه میدارد و هر شب خوابهایم را به رنگات در میآورد.
گاه با خود میاندیشم که چه بیطاقتم من، که چهقدر زود تابم بیتاب میشود و چه زود دارم از خودم خسته میشوم ...
مدّتها بود که انقدر از دست یک نفر عصبانی و ناراحت نشده بودم ... مدّتها.
ای کاش همون قدر که با او صحبت کردی و بهش اجازه دادی برات همه چیز رو از اول توضیح بده با من هم حرف می زدی. ای کاش همون قدر که بهش اجازه دادی تا هر چی رو هر جوری که دوست داره برات تعریف کنه به منم این فرصت رو می دادی که بهت بگم چی شده. کاش ازش بپرسی که چند بار وقتی که بهش گفتم باهات حرف بزنیم به من گفته که م. الآن به من گفته که دلم نمی خواد میلاد رو ببینم. کاش ازش بپرسی که وقتی همه این قضایا شروع شد، کی بود که برای اولین بار وقتی با هم بنا بود بریم بیرون قرار با تو رو کنسل کرد و بهت گفت من فلان جام، تا بیاد پیش من. کاش ازش بپرسی که چند بار به اسم این که با تو بیرونه، با من اومد بیرون. کاش ازش بپرسی که توی این رابطه، من چی براش کم گذاشتم که به تو و دوست دیگه مون برگشته گفته اگه میلاد می خواست می تونست کس دیگه ای رو انتخاب کنه ... یعنی من انقدر آدم مزخرف و آشغالی هستم که توش این حس رو ایجاد کردم که دارم بهش لطف می کنم با برقراری این رابطه؟ ای کاش قدری هم با من روراست بود تا من هم می دونستم چه چیزایی به شماها گفته و باید خودم رو برای چه چیزی آماده کنم، کاش ...
به جای تمام آن چیزهایی که ننوشتهام، به جای همهی حرفهایی که نگفتم، از تو میخواهم مرا ببخشی ... نه به خاطر چیزی که از دست خواهی داد - که چیزی از دست نخواهی داد - بلکه شاید به خاطر فرصتی که به من ممکن است بدهی ... فرصت این که بار دیگر از نو اعتماد تو را به خود جلب کنم ... فرصت این که این بار دیگر دروغ نگویم. چه تناقضی باید ببینی در حرفهایم وقتی که این ها را ببینی ... اگر هنوز هم اینها را بخوانی! دروغگویی که بگوید راست میگویم، دروغ میگوید یا راست؟
نمیدانم ... امّا میدانم که نمیخواهم برایم تمام شوی.
باید بچشم، طعم این تلخی و درد عجیبی که چندین روزه زندگیم رو تکون داده ... باید بچشم، چون همهش از حماقت و کمفهمی من ناشی میشه. درد عجیبیه واقعاً درد آزار دادن کسی که نمیدونی چهطور باید بهش نشون بدی که چقدر دوستش داری و برات اهمیّت داره. ای کاش دنیا، دنیای خواب بود که وقتی چیزی اتّفاق میافتاد، از خواب بیدار میشدی و همه چیز برات تموم میشد. ای کاش، دنیا دنیای خواب بود و توش همه چیز خوب اتّفاق میافتاد ... بماند که گویی این سه چهار هفته، دنیای خواب هم برام تعریفی نداشته و پر بوده از اتّفاقای ناجور و ناخوشآیندی که چندان تفاوتی با دنیای بیداریم نداره ...
کاش زندگی یه دگمهی ریست داشت که میزدی و همهچیز از نو شروع میشد ...
من امّا حاضرم که از همینجایی که ایستادم، هر کاری که لازمه بکنم ... هر کاری، هر کاری که ممکن باشه، تا فقط دل گرفتهی تو از من رضایت پیدا کنه ...
نمیدونم به چه زبونی میشه عذر برای چیزی آورد که عذری براش وجود نداره، امّا ای کاش بخشیده میشدم، هر چند که لیافتش رو ندارم.