اولی که آمد، نمیدانستم چیست. نگاهش کردم.
دومی که از راه رسید، خندهام گرفت.
سومی که آمد، با خود اندیشیدم: چه لوس!
چهارمی که آمد، به صفحهی لپتاپ زل زدم و اجازه دادم به کارش ادامه دهد.
آن موقعها چقدر ساده بود دوستی با تو ... آن موقعها چقدر مشکل بود. چهقدر ساده، میتوانستم از تو بخواهم که به من اعتماد کنی، چقدر ساده میتوانستم به تو نشان دهم که تو معتمدترین فرد زندگی من هستی. و چقدر ساده همهی اینها را از دست دادم. و چقدر راحت همه چیز را طوری عوض کردم، طوری خراب کردم، که حالا میتوانی با تمسخر بپرسی: «برات عزیزترینم؟»
شاید هیچوقت در زندگیام اینطور احساس شکستخوردن نکرده بودم، که در آن لحظات حس کردم ... ولی چه میتوان گفت، که از خودم برآمده است این مشکل.
بدترین روز تولّدم در کنار کسی گذشت که برام بهترین دوسته. کسی که از بدترین دوستاش بدتر اذیّتاش کردم ... کسی که حتّی با همهی آزردگیهایی که براش ایجاد کردم هنوز هم خودش رو در قبال حماقتهای من مقصّر میدونه و خطای من رو به پای خودش مینویسه. ای کاش میشد کمی از این حماقتهایی که میکنم دور بشم ...
به یک نکتهی جالب توجّه کردم: اینکه همیشه وقتی امتحان دارم و باید همهی حواسم رو معطوف درسم کنم، یه گندی میزنم که مجبور میشم برای درست کردنش تمام توانم رو بذارم یه جای دیگه ... حالا چه این گند بزرگ باشه چه کوچیک (که غالباً هم گند بزرگیه!).
آزردن یک دوست از آزردن کسی که نمیشناسی خیلی راحتتره. هرچی اون دوست رو بیشتر دوست داشته باشی که خب، تبعاً راحتتر هم میتونی دلش رو بشکنی.
امّا چیزی که نمیفهمم، اینه که با این همه ادّعا و این همه منم منم کردن، چهطور تونستی اینکارو باهاش بکنی؟ یا چهطور بعد از این که این کارو کردی باهاش تونستی توی روش نگاه کنی؟ چهطور تونستی باز هم وقتی که دیدیش کاری کنی که در شرف گریه کردن قرار بگیره؟ چهطور تونستی به خودت اجازه بدی؟
شاید باید همهی این اتّفاقات رخ میداد تا بفهمم که خیلی کمتر از اونی هستم که ادّعاش رو دارم ...
چه وضعی ساختم!
ازت میخوام منو ببخشی ... ولی، خب، کاری کردم که حق داری نبخشی. ازت میخوام بهم این فرصت رو بدی که اعتمادت رو جلب کنم ... ولی، خب، قبلاً این کارو کردی و نتیجهش رو هم دیدی. ازت میخوام اجازه بدی که صداقتم رو اثبات کنم ... ولی، خب، قبلاً این فرصت رو بهم دادی و نشون دادم که یه آدم دروغگو هستم. ازت میخوام ... نمیدونم ازت چی میخوام، نمیدونم چی ازت میتونم بخوام، نمیدونم چی باید ازت بخوام، نمیدونم چی میخوام ازت ...
امیدوارم که اینجا رو نخونی، تا اعصابت بیشتر از اینی که درگیر این قضیّه شده درگیرش نشه. امیدوارم بتونی همهی اینا رو به راحتی پشت سر بذاری و من رو اگه نمیبخشی، بفرستی به یه گوشهی شلوغ ذهنت ...
برام همیشه مهمتر این بود که فکرت رو مشغول نبینم ... دیگه چه بدتر که بخواد مشغول من باشه. امیدوارم همچین چیزی نباشه، چون من انقدر مهم نیستم، انقدر ارزشش رو ندارم که بخوای از زندگیت بزنی و به من فکر کنی.
امیدوارم که اینجا رو نخونی.