۱۰۲

پیش از این‌ها زمانی بود که می‌توانستم تقریباً شادی را حس کنم ...

۱۰۱

یادم نمی‌رود، هرگز: چه بود و چه شد، و همه را خود کردم!

۱۰۰

سلام،

آن روزها را یادت است که با هم می‌رفتیم توی پارک و قدم‌زنان از همه‌چیز و همه‌کس می‌گفتیم فقط برای این‌که قدری با هم باشیم؟ یادت است آن موقع‌ها را که می‌نشستیم پشت میزهای شطرنج پارک و در چشم‌های هم خیره می‌شدیم، بی‌آن‌که حرفی بزنیم؟ یادت هست همه‌ی چیزهایی که به هم قول دادیم و همه‌ی حرف‌هایی که به هم زدیم و نزدیم؟

داشتم این روزها به تو فکر می‌کردم. به تو و آن‌چه بین‌مان بود ... این‌که آیا واقعاً آن‌چه ما داشتیم عشق بود؟ آیا اگر من واقعاً عاشقت بودم، هرگز اجازه می‌دادم که آن‌چه بر تو گذشت، بر تو بگذرد؟ آیا نباید به هر قیمتی که شده، هر آن‌چه در توانم بود انجام می‌دادم که تنها آن قطره‌ی اشکی که از چشمت جاری شد بیرون نتراود؟

آیا واقعاً این عشق بود؟ یا شاید مهری بود که هوس آن را به خود آلوده بود، و چون سرآمد، دیگر تلاشی برای ابقایش نکردم ...

نمی‌‌دانم ... نمی‌دانم که باید با تو بودن را آرزومند باشم یا نه ... نمی‌دانم اگر روزی خبر نامیمونی از تو به من برسد چه خواهم کرد: اشکی آیا روایت خواهم کرد؟ آیا دلم از بی‌قراری به جنب‌وجوش خواهد افتاد؟

حتّی نمی‌دانم آیا دیگر باید در اشتیاق سلامی از تو و سلامی بر تو باشم یا نه؟

آیا تو برای من تمام شده‌ای؟ آیا من برای تو تمام شده‌ام؟ آیا نباید برای هم تمام شده باشیم؟

این روز‌ها تو عجیب جا خوش کرده‌ای میان همه‌ی آن چیز‌هایی که به نوبه‌ی خودشان امان از من بریده‌اند در ذهنم. این روزها، نمی‌دانم که وقتی به تو فکر می‌کنم، آیا تو هم در گوشه‌ی خود به من می‌اندیشی؟ آیا باید این را بخواهم که تو به من بیاندیشی؟ هیچ نمی‌دانم ...