چقدر باید اذیّتات کرده باشم که حتّی وقتی نمیخوای، مدام داری بهش فکر میکنی ...
چقدر باید اذیّتات کرده باشم که مدام دلت بخواد که بهش فکر کنی ...
چقدر باید اذیّتات کرده باشم که نمیتونم فکرتو از سرم بیرون کنم ...
بنام بر اینه که چیزایی که اینجا گذاشته شده هیچوقت تغییر نکنه ... هیچوقت توش دست نبرم (هرچند که یک استثناء هم داشته)، به همین علّت حرفایی که نوشتهم رو برنخواهم داشت، امّا باعث نمیشه که وقتی الآن با آرامش بهش فکر میکنم بهشون معتقد باشم.
بعضیهاشون رو وقتی دوباره میخونم دلم به درد میآد. بعضیهاشون رو وقتی میخونم خندهم میگیره: از جسارتی که نشون دادم. بعضیهاشون برام هیچ حسّی ندارن ...
امّا ...
فقط خدا میدونه که اگه بدونم بودن من توی زندگیش باعث رنجشش میشه، از زندگیش بیرون خواهم رفت، تا علّت ناراحتیش نباشم ... هر چند که هنوز به این نتیجه نرسیدم که بودنم به صرف بودنم ناراحتش میکنه ...
فقط خدا میدونه که اگه بدونم بودن من توی زندگیش باعث رنجشش میشه، از زندگیش بیرون خواهم رفت، تا علّت ناراحتیش نباشم ... هر چند که هنوز به این نتیجه نرسیدم که بودنم به صرف بودنم ناراحتش میکنه ...
حالا که فکر میکنم میبینم خیلی چیزا هست که باید به خاطرش عصبانی باشم ازش ... خیلی. این که از من قول گرفت تا چیزی به کسی نگم، و در مقابل قول داد تا چیزی به کسی نگه، و بعدش فهمیدم که مدّتهاست که به دوست خودش گفته. اینکه کاری رو شروع کرد در این میون، که نه تنها برای من بد بود، بلکه بعداً هم مسؤولیّتاش رو به عهده نگرفت. اینکه باعث شد خیلی چیزا شکسته بشه. این که هرگز با اینکه قرار بود کسی بشه که بهش بشه اتّکا کرد توی یه چیزایی، کسی بود که خیلی چیزا رو ازم گرفت. اینکه اوّلین تجربهش رو با من بنا گذاشت، و باعث شد که اعتمادی که بینمون بود از بین بره. اینکه ...
چقد!
آنقدر آزردهام او را، که در خلوت خویشم نیز آسایش ندارم: چشمها را به هر سو که میگردانم، چهرهی اوست که خیره بر من مینگرد.
آنقدر بر خلاف باورهای خویش، خویش را از او پنهان کردم، که حتّی در مقام نوشتن، خود «همراز» خود شدم.