۶۰

خوش باش دمی که زندگانی این است ...

چه غریب که دارم تمومش می‌کنم، با هزار تا کلک به این طرف و اون طرف، ولی اصلاً هم احساس بدی ندارم از تموم شدنش. حتّی دارم حس می‌کنم که یه بار سنگینی داره از روی دوشم بر داشته می‌شه! ایشالا که خدا کمک کنه بهم تو تموم کردنش.

۵۹

دوست‌جون، نمی‌دونی چقد دلم می‌خواد در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم ... نمی‌دونی چه‌قد یه چیزایی ذهنمو مشغول خودش کرده که شدیداً به کمک‌ات و هم‌فکری‌ات احتیاج دارم ...

ولی چه بد! چه بد که اونی طرف دیگهٔ فضیّه‌س مشخّصاً ازم خواسته که به تو چیزی نگم ... کاش خودت حدس می‌زدی جریان رو، کاش خودت می‌فهمیدی، که من مجبور نشم چیزی برات بگم و فقط بتونم ازت کمک بگیرم. هوووم! می‌دونم که در هر حال دیگه این‌جا رو نمی‌خونی و این رو هم نخواهی دید. ولی خب، همیشه می‌شه امیدوار بود!

آخ که چقد خودخواهم من! وسط این همه مشکلات و دغدغه‌هایی که خودت توی زندگی‌ت داری، منم دارم با کمال پررویی ازت می‌خوام که یکی دیگه رو هم بهش اضافه کنی ... ببخش! ولی همینم دیگه، انتظارم زیادی زیاده ازت.

دعا می‌کنم که این هم بگذره ...

۵۸

روزهای بدی است این روزها ... هر که از سویی برایم مشغولیّت فکری آفریده. از یک سو باید ناراحت باشم که چرا فلانی از دستم دلگیر به نظر می‌رسد، از سوی دیگر باید نگران باشم که دیگری می‌خواهد چه بلایی سر خودش و آینده‌اش بیاورد، از سوی دیگر باید حواسم به کار و درس و دانشگاه و امتحانات میان‌ترمی باشد که درست میانشان گیر کرده‌ام و معلوم نیست چه‌طور از آن‌ها خلاص خواهم شد.


۵۷

چه می‌کنی تو با خودم و خودت که نمی‌گذاری از شرّ اشتباهی که در بیست سالگی‌ام مرتکب شدم خلاص شویم. چه می‌کنی تو که لحظه‌ای این روزها و هفته‌ها برایم آسایش فکری نگذاشته‌ای! از همین الآن مصیبت‌زدهٔ روز تولّدم هستم که آیا دوباره می‌خواهی همان کار را بکنی یا نه! امان از تو ... امان!

۵۶

آیا هر وقت که تو حوصلهٔ حضور در جمع ما را نداری، ما برمی‌آشوبیم و قطع رابطه می‌کنیم؟

۵۵

متأسّفم که آدمش نیستم که بگم به جهنّم و به راه خودم ادامه بدم.

متأسّفم که آدمش نیستم که برم جلو و دستشو بگیرم.

متأسّفم که آدمش نیستم که ...

چرا باید یه نفر انقدر در تواضع خودش غرق بشه که جز خودش کسی رو نبینه و بشه آخر خودسری و غرور؟

چرا باید یه نفر فکر کنه که در خدمت دنیاست، و نتیجه‌ش این بشه که فکر کنه که دیگران حقّ ندارن کاری براش بکنن؟

چرا باید من برام مهم باشه که اون چه وضعی داره و به چی فکر می‌کنه؟

خیلی شاید عجیب باشه، امّا وقتی که باهاش صحبت نمی‌کنم و فقط خودم و خودم، بی‌نهایت نگرانش می‌شم. انگار که هر لحظه ممکنه براش اتّفاقی بیافته. انگار که من وظیفه دارم اطمینان حاصل کنم که چیزی‌ش نشه!

امّا چه می‌شه کرد که حتّی نمی‌تونم ازش بخوام که مراقب خودش باشه!

عجب دنیایی!

۵۴

تو و آن دیالوگ‌های دراماتیک‌ات و حال و احوال خوش و ناخوش‌ات که همه را عاصی کرده و مرا دیوانه‌وار نگران می‌کند ... تو و همهٔ آن خواب‌هایی که در آن‌ها تو رو می‌دیدم و تو ...

چرا آخر تو این چنینی؟