حالا که فکر میکنم میبینم خیلی چیزا هست که باید به خاطرش عصبانی باشم ازش ... خیلی. این که از من قول گرفت تا چیزی به کسی نگم، و در مقابل قول داد تا چیزی به کسی نگه، و بعدش فهمیدم که مدّتهاست که به دوست خودش گفته. اینکه کاری رو شروع کرد در این میون، که نه تنها برای من بد بود، بلکه بعداً هم مسؤولیّتاش رو به عهده نگرفت. اینکه باعث شد خیلی چیزا شکسته بشه. این که هرگز با اینکه قرار بود کسی بشه که بهش بشه اتّکا کرد توی یه چیزایی، کسی بود که خیلی چیزا رو ازم گرفت. اینکه اوّلین تجربهش رو با من بنا گذاشت، و باعث شد که اعتمادی که بینمون بود از بین بره. اینکه ...
چقد!
آنقدر آزردهام او را، که در خلوت خویشم نیز آسایش ندارم: چشمها را به هر سو که میگردانم، چهرهی اوست که خیره بر من مینگرد.
آنقدر بر خلاف باورهای خویش، خویش را از او پنهان کردم، که حتّی در مقام نوشتن، خود «همراز» خود شدم.
کاش دوست داشتن برای دوست بودن کافی بود ...
مینشینم پای درخت سرخدار کنار جاده و باد در موهایم است: منتظرم. دیریاست که در انتظار آمدن آنچه از دست رفتهاست نشستهام، و هیچم نخواهد خست؛ باد و باران و طوفان و گرما و سرما و برف و بوران. و همینجایم مقام خواهد بود، تا آنزمان که به دست آرمش.
دلم میخواهد قدری بنویسم و قدری دلم خنک شود ... دلم میخواهد قلمم را روی کاغذ رها کنم و بگذارم هر چه میخواهد از خود بتراود. امّا دریغ، که چندیاست هیچم یار نمیآید: خواب و کتاب و کاغذ و فکر و قلم، همه، انگار از در دشمنی با من در آمدهآند ...