-
۷۲
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 22:38
همینو می خواستی ازش؟ که شبش رو ، نه، هفته ش رو، خراب کنی؟ به هدفت رسیدی. به هدفت رسیدی و همه چیزایی که می ترسیدی در موردش انجام بدی اتفاق افتادن.
-
۷۱
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 22:26
بخون ... دوباره بخون ... از اول تا آخر همه حرفایی که امشب زدی بهش رو بخون ... بخون و ببین که چی کار کردی ... بخون شاید که برات درس بشه ... شاید بفهمی که با کی چی کار کردی ... شاید بفهمی که چه
-
۷۰
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 22:22
حتّی باورش هم نمیتونی بکنی که با عزیزترین ها بشه اینجوری کرد! حتّی به ذهنت هم خطور نمی کنه که یه روزی بشه که «تو» کسی باشی که اونو با این وضع می فرستی که بره ... حتی فکرشم نمی کنی که بتونی باهاش این کارو بکنی ... همیشه وقتی که به این وضع در میای همه چی رو به گند می کشی ... برات عبرت نشده که در این وضع نباید با کسی...
-
۶۹
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 20:35
هیچوقت تصوّر نمیکردم که به این راحتی همه چیز رو تموم شده در نظر بگیری ... درسته که ازت این مسئله رو مخفی کردم، امّا این دلیل خوبیه برای اینکه هر چیزی که بوده فراموش بشه و طوری رفتار بشه که انگار هیچی نبوده بین ما؟ یعنی واقعاً فکر میکنی که فقط وانمود میکردم که عزیزترین دوست منی؟ یعنی واقعاً فکر میکنی وقتی با سردی...
-
۶۸
جمعه 27 آذرماه سال 1388 00:50
روزهای سیاهم این روزها حتّی با تو هم رنگی نمیشود ... دیگر حتّی وقتی لنز سیاه جلوی چشمهایم را بر میدارم هم دنیا برایم رنگی نیست ... در این روزها، اوقات هیچ به کام نیست.
-
۶۷
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 00:01
ای کاش می شد که همهی اینها اتّفاق نیفتاده بود ... ای کاش اشتباه فهمیده باشم که به تو همهی اینها را گفته باشد، آن هم او که استاد خراب کردن همهی دوستیها با چند جمله است! ای کاش که ... آه، متأسّفم، امّا تأسّف چیزی را تغییر نمیدهد ...
-
۶۶
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 17:13
چه قدر جالب شده قضایا، نه؟ یه مشت آدمی که نمیخوان همدیگه رو ببینن قراره دور هم جمع بشن و احتمالاً هم گل بگن و گل بخندن. عالی! یعنی جوّش فوق العاده میشه!
-
۶۵
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 17:06
شاید دیگه وقتش شده بود که باور کنم کی هستم. شاید دیگه وقتش شده بود که بفهمم من اونی نیستم که دوست دارم باشم :) مهم نیست ... مهم اینه که تو از دست من ناراحتی، و من کاری نمی تونم بکنم که از دلت در بیارم. مهم اینه که دیگه حتی حاضر نیستی ببینی منو، مگر این که مجبور بشی ... وقتی برگشته بودم، فکر نمی کردم که بشه شرایطی پیش...
-
۶۴
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 16:52
امروز اگه کوچکترین شکی هم داشتم برطرف شد ... بله: من یک موجود مزخرفم که ارزش و لیاقتش رو ندارم که دوستامو نگه دارم. ولی باید از تو تشکر کنم، که به من این مسئله رو یادآوری کردی :)
-
۶۳
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 14:34
در چه موقعیّتی قرار گرفتهام! در چه وضعیّتی قرار دادهام خودم را ... امان از این دیوانگی که مرا به چنان جاهایی رساند.
-
۶۲
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 21:33
چه بخواد چه نخواد، باید بگم. دیگه نمیتونم بدون گفتنش ... :)
-
۶۱
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 15:00
آه! عجب رابطهی مسخره و بیمعنیای ایجاد کردیم و خودمون رو انداختیم توی چاه! نمیگم تقصیر من نبود ... ولی خب، تو ... الحمدلله که آخرش هم همه چی رو انداختی گردن من. باشه، اگه تموم بشه، هیچ اشکالی نداره، همهش گردن من.
-
۶۰
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 00:34
خوش باش دمی که زندگانی این است ... چه غریب که دارم تمومش میکنم، با هزار تا کلک به این طرف و اون طرف، ولی اصلاً هم احساس بدی ندارم از تموم شدنش. حتّی دارم حس میکنم که یه بار سنگینی داره از روی دوشم بر داشته میشه! ایشالا که خدا کمک کنه بهم تو تموم کردنش.
-
۵۹
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 23:46
دوستجون، نمیدونی چقد دلم میخواد در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم ... نمیدونی چهقد یه چیزایی ذهنمو مشغول خودش کرده که شدیداً به کمکات و همفکریات احتیاج دارم ... ولی چه بد! چه بد که اونی طرف دیگهٔ فضیّهس مشخّصاً ازم خواسته که به تو چیزی نگم ... کاش خودت حدس میزدی جریان رو، کاش خودت میفهمیدی، که من مجبور نشم...
-
۵۸
شنبه 7 آذرماه سال 1388 22:09
روزهای بدی است این روزها ... هر که از سویی برایم مشغولیّت فکری آفریده. از یک سو باید ناراحت باشم که چرا فلانی از دستم دلگیر به نظر میرسد، از سوی دیگر باید نگران باشم که دیگری میخواهد چه بلایی سر خودش و آیندهاش بیاورد، از سوی دیگر باید حواسم به کار و درس و دانشگاه و امتحانات میانترمی باشد که درست میانشان گیر...
-
۵۷
شنبه 7 آذرماه سال 1388 12:39
چه میکنی تو با خودم و خودت که نمیگذاری از شرّ اشتباهی که در بیست سالگیام مرتکب شدم خلاص شویم. چه میکنی تو که لحظهای این روزها و هفتهها برایم آسایش فکری نگذاشتهای! از همین الآن مصیبتزدهٔ روز تولّدم هستم که آیا دوباره میخواهی همان کار را بکنی یا نه! امان از تو ... امان!
-
۵۶
شنبه 7 آذرماه سال 1388 12:06
آیا هر وقت که تو حوصلهٔ حضور در جمع ما را نداری، ما برمیآشوبیم و قطع رابطه میکنیم؟
-
۵۵
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 01:59
متأسّفم که آدمش نیستم که بگم به جهنّم و به راه خودم ادامه بدم. متأسّفم که آدمش نیستم که برم جلو و دستشو بگیرم. متأسّفم که آدمش نیستم که ... چرا باید یه نفر انقدر در تواضع خودش غرق بشه که جز خودش کسی رو نبینه و بشه آخر خودسری و غرور؟ چرا باید یه نفر فکر کنه که در خدمت دنیاست، و نتیجهش این بشه که فکر کنه که دیگران حقّ...
-
۵۴
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 01:21
تو و آن دیالوگهای دراماتیکات و حال و احوال خوش و ناخوشات که همه را عاصی کرده و مرا دیوانهوار نگران میکند ... تو و همهٔ آن خوابهایی که در آنها تو رو میدیدم و تو ... چرا آخر تو این چنینی؟
-
۵۳
شنبه 30 آبانماه سال 1388 22:56
چند وقتی است که دیگر دستم به نوشتن نمی رود. چند وقتی است که همهٔ فکر و ذکرم شده بودههایم. چند وقتی است که دیگر حتّی یک لبخند بیخودی نزدهام. کاش میدانستم که چه مرگم است تا حدّاقل فکری به حال خودم بکنم. آقای دکتر میگوید مشکل از همان کمبود دوپامینی است که لذّت بردن از همه چیز را ازم گرفته است. نمیدانم، ولی خودم که...
-
۵۲
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 16:51
دیگر نمیدانم که هنوز هم دوستات دارم یا نه؟ دیگر نمیدانم که آیا هنوز هم میتوانم تاب بیاورم که با من بازی کنی و بعد بروی سراغ زندگی خود یا نه؟ دیگر هیچ چیز نمیدانم!
-
۵۱
شنبه 16 آبانماه سال 1388 00:52
تو هر چند که عزّتات در نزد من بیش از همهچیز است، همیشه من را به یاد آن ماجرای لعنتی میاندازی.
-
۵۰
جمعه 15 آبانماه سال 1388 23:15
در نهایت، این چیزی نیست جز یک تجارت، که تو میگیری و من میدهم: امّا بهایی پرداخت نمیشود.
-
۴۹
جمعه 15 آبانماه سال 1388 23:10
چقدر دلم میخواست که میشد با تو بگویم ... که چه کردهای حالم را! و دریغ! تو، نیستی.
-
۴۸
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 14:03
هنوز یک ساعت نشده که رسیدم خونه، امّا دلم برات تنگه مسافرت. چرا انقدر کم پیش میآی؟ دلم میخواست مسافرتی که با دوستها و دوستجون رفته بودم سه چهار روز دیگه ادامه پیدا میکرد!
-
۴۷
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1388 22:21
خیلی حسّ بدیه که حتّی نتونی بشینیده دقیقه بیشتر از اونچیزی که مجبوری بیدار بمونی. خیلی حسّ بدیه که دلت بخواد چشمات رو باز نگهداری و نتونی! اعصاب خوردکنه! نمیخوام! :(
-
۴۶
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 22:34
من هیچ نمیگویم. و تو هیچ نمیپرسی. و من در حال بد خود غوطه میخورم، و به حال خوش تو غبطهناکم. چه وهمی! *** حسی عجیب و بد داریم، چرا؟ حالی نه چندان عجیب و افتضاح داریم، چرا؟ *** آینده برای ما چه خواهد آورد؟
-
۴۵
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 20:38
No heartfelt, honest, deep-from-the-heart letters this time around
-
۴۴
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 14:53
از جسم ضعیفی که دارم متنفّرم. از اینکه انقدر ضعیفم بدم میآد. خدایا چیکار کنم؟
-
۴۳
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 20:14
قبلا بهت گفته بودم من از دستت زیاد ناراحت نمیمونم. حدّ ناراحتیم فاصلهٔ بین ۴۱و ۴۲بود. :-) ولی خب، I am so very disappointed in myself به خاطر اینکه حرفایی رو نوشتم که هیچ وقت نمیخواستم بگم. به خاطر اینکه گذشتم انقدر اونجا بمونه که تو ببینیش؛ میخواستم صبحش پاکش کنم، ولی نشد. یعنی خونه نبودم که نشد. در هر حال...