-
۱۲
جمعه 1 آذرماه سال 1387 00:35
قلم را از روی کاغذ بر میدارم. نوشتههایم سیاهاند. قلم را پرت میکنم روی میز و مداد قرمزم را بر میدارم. مینویسم، و وقتی مداد را بر میدارم، نوشتههایم هنوز سیاهاند.
-
۱۱
جمعه 1 آذرماه سال 1387 00:33
روی کاغذ از عشق مینویسم، و از نفرتی که به آن کلمه دارم، رگهایم منقبش میشوند.
-
۱۰
جمعه 1 آذرماه سال 1387 00:24
شاید تو آنقدرها که باید عزیز نیستی، شاید هم من آنقدر که باید عزیزت نگه نمیدارم. شاید من آنقدرها که تو عزیزی عزیز نیستم، و شاید تو آنقدرها که باید عزیزم نگه نمیداری. شاید ...
-
۹
جمعه 1 آذرماه سال 1387 00:06
hurt He deals the cards as a meditation and those he playes never suspect
-
۸
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 13:49
چه قدر خوبه که آدم بعضی وقتا توی جمع دوستاش فقط شنونده باشه. چه لذتی داره. :-)
-
۷
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 13:44
چرا نمیتونیم پای تصمیمی که گرفتیم بمونیم؟ چرا نمیتونم؟ با خودم کلی کلنجار رفتم که وبلاگو پاک کنم. بعد دوباره با خودم کلی کلنجار رفتم، بازش کردم. چرا؟
-
۶
جمعه 24 آبانماه سال 1387 23:33
دوست عزیزی که بعد از ۷ ماه با من تماس گرفتی، اگه حالم رو میپرسیدی ناراحت نمیشدم. حالام که فقط ازم پرسیدی لپتاپ دل بهتره یا اچپی ناراحت نشدم. ولی برو یه کم آداب اجتماعی یاد بگیر، ۴ روز دیگه ممکنه یکی از دستت ناراحت بشه.
-
۵
جمعه 24 آبانماه سال 1387 22:46
زندگی شاید سختتر از آنی باشد که من فکر میکنم، شاید هم آسانتر از آنچه که تو میاندیشی. من از کنارش میگذرم، تو هم میگذری، و هیچ وقت هیچ کس از ما نمیپرسد زندگیهامان آسان بود یا سخت. پس چه تفاوتی میان ما وجود دارد در زیستن؟
-
۴
جمعه 24 آبانماه سال 1387 20:49
وارد خانهات میشوم. روی در نوشته: «و. - بهداشت - ۱۳۳۹» و دیگر هیچ. اینجا جایی نزدیک مشهد اردهال است، شاید کمی متمایلتر به سمت شمال. عروسک سادهات را میبینم که در کف خانهٔ کاهگلی نیمه کاره رها شده. عروسکی که از چیزی درست نشده مگر مقداری پارچه و کمی خلاقیت کودکانه که روزگاری - شاید ۴۸ سال پیش - به آن جان میبخشیده....
-
۳
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 19:53
سرماخوردگی یکی از شایعترین امراض دنیاس. اما دوست دارم در این یه مورد من استثنا باشم و بهش مبتلا نشم. ولی متاسفانه آدم به هرچی که دوست داره نمیرسه. الان چنان سرما خوردم که به سختی نفس میکشم (مماخم دچار گرفتگی مفرط است). اما از اونجایی که فقط هفته ای یه بار میریم فوتبال تصمیم دارم اصلا بهش محل ندم و برم فوتبالمو...
-
۲
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 11:28
امروز انقدر خوابیدم که احساس میکنم دارم کپک میزنم اصلا هم خوابش هیچ لذتی نداشت. حدود ۱۱ ساعت خوابیدم. ولی بدنم خیلی کوفتهس. برای چی ما آدما انقد تنبلیم که زورمون میآد از تخت بیایم بیرون؟ اصلا آیا ما آدما تنبلیم؟ یا من تنبلم؟
-
۱
سهشنبه 21 آبانماه سال 1387 22:48
امروز روز بدی نداشتم. مادر منو تا دانشگاه برد. توی دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد. کلی توی کتابفروشیها قدم زدم. رفتم پیش دوستام. آخرشم با دوستجونم قدم زدم و صحبت کردیم. نه، اصلا روز بدی نبود.