۹۲

کاش دوست داشتن برای دوست بودن کافی بود ...

۹۱

گاه این پرسش مرا به خود مشغول می‌دارد، که آیا راه رفتن در حالی که می‌دانی ممکن است از پشت خنجری بر قلبت فرود آید سخت‌تر است، یا راه رفتن به سوی آن‌جایی که می‌دانی خنجری را برایت آخته‌اند و منتظرند تا با گام بعدی، سینه‌ات را بدرند؟

۹۰

می‌نشینم پای درخت سرخدار کنار جاده و باد در موهایم است: منتظرم. دیری‌است که در انتظار آمدن آن‌چه از دست رفته‌است نشسته‌ام، و هیچم نخواهد خست؛ باد و باران و طوفان و گرما و سرما و برف و بوران. و همین‌جایم مقام خواهد بود، تا آن‌زمان که به دست آرمش.

۸۹

دلم می‌خواهد قدری بنویسم و قدری دلم خنک شود ... دلم می‌خواهد قلمم را روی کاغذ رها کنم و بگذارم هر چه می‌خواهد از خود بتراود. امّا دریغ، که چندی‌است هیچم یار نمی‌آید: خواب و کتاب و کاغذ و فکر و قلم، همه، انگار از در دشمنی با من در آمده‌آند ...

۸۸

اولی که آمد، نمی‌دانستم چیست. نگاهش کردم.

دومی که از راه رسید، خنده‌ام گرفت.

سومی که آمد، با خود اندیشیدم: چه لوس!

چهارمی که آمد، به صفحه‌ی لپ‌تاپ زل زدم و اجازه دادم به کارش ادامه دهد.

۸۷

آن موقع‌ها چقدر ساده بود دوستی با تو ... آن موقع‌ها چقدر مشکل بود. چه‌قدر ساده، می‌توانستم از تو بخواهم که به من اعتماد کنی، چقدر ساده می‌توانستم به تو نشان دهم که تو معتمدترین فرد زندگی من هستی. و چقدر ساده همه‌ی این‌ها را از دست دادم. و چقدر راحت همه چیز را طوری عوض کردم، طوری خراب کردم، که حالا می‌توانی با تمسخر بپرسی: «برات عزیزترینم؟»

شاید هیچ‌وقت در زندگی‌ام این‌طور احساس شکست‌خوردن نکرده بودم، که در آن لحظات حس کردم ... ولی چه می‌توان گفت، که از خودم برآمده است این مشکل.

۸۶

بدترین روز تولّدم در کنار کسی گذشت که برام بهترین دوسته. کسی که از بدترین دوستاش بدتر اذیّت‌اش کردم ... کسی که حتّی با همه‌ی آزردگی‌هایی که براش ایجاد کردم هنوز هم خودش رو در قبال حماقت‌های من مقصّر می‌دونه و خطای من رو به پای خودش می‌نویسه. ای کاش می‌شد کمی از این حماقت‌هایی که می‌کنم دور بشم ...