شاید دیگه وقتش شده بود که باور کنم کی هستم. شاید دیگه وقتش شده بود که بفهمم من اونی نیستم که دوست دارم باشم :)
مهم نیست ... مهم اینه که تو از دست من ناراحتی، و من کاری نمی تونم بکنم که از دلت در بیارم. مهم اینه که دیگه حتی حاضر نیستی ببینی منو، مگر این که مجبور بشی ...
وقتی برگشته بودم، فکر نمی کردم که بشه شرایطی پیش بیاد که این بار «شما» بخواید که من توی جمعتون نباشم ... ولی گویا دقیقاً همین اتفاق افتاده. همیشه وقتی از بودن در این جمع حرف می زدم و بهش فکر می کردم، یه اطمینان خاطری داشتم از این که من یک عضو پذیرفته شده ی این جمع هستم، یه نفر که می تونه مطمئن باشه توی این جمع جایی براش وجود داره ...
اما گویا اشتباه می کردم. یا بهتره بگم، اشتباه کردم. بله، من اشتباهی کردم و این اشتباه رو ادامه دادم، اما آیا جایی برای جبران وجود نخواهد داشت؟ آیا هیچ فرصتی برای توضیح این اشتباه و اظهارش به نخواهی داد؟
این تصمیم دیگه از عهده من خارجه ...
نه در جایگاهی هستم که بخوام ازت که منو ببخشی، نه در جایگاهی که بخوام منو دوست خودت بدونی ...
اینا رو هم دارم محض دلخوشی خودم می نویسم :) وقتی که تو بخونی اینا رو، دیگه این قضایا احتمالا گذشته و رفته، اگه بخونیش ... اگه ...
الآن در شرایطی هستم که دیگه نمیدونم باید چی کار کنم ... اونی منو قسم داده بود تا چیزی نگم خودش قضیه رو به بقیه گفته، اونم الآن، توی این شرایط، که خودش خوب میدونه من توی چه وضعی هستم، اونم بعد از اون همه التماس که تو رو خدا بگیم به بقیه.
مگه چی میشد اگه حاضر میشد همون موقع به بقیّه بگیم؟ می خواست از این بدتر بشه؟ برای چی منو اون طور قسم داد که حالا وقتی خودش بعد از ماه ها صحبت کردن به این نتیجه رسیده که باید بگه، من توی یه همچین وضعیتی قرار بگیرم؟ مگه توی این رابطه و با هم بودن در حقش کار بدی کردم؟ :)
نمی دونم، همه این سؤالا دیگه برام جوابی نخواهد داشت، چون آبی که توی ظرف بود ریخته شده، و حالا باید منتظر رسیدن تری اون به خشکی ها بمونم ...
خنده داره که دارم برای خودم انقدر چرت و پرت می نویسم ... خیلی وقته که از این کارا نکرده بودم ... خیلی!
برای چی دارم می نویسم؟