۵۵

متأسّفم که آدمش نیستم که بگم به جهنّم و به راه خودم ادامه بدم.

متأسّفم که آدمش نیستم که برم جلو و دستشو بگیرم.

متأسّفم که آدمش نیستم که ...

چرا باید یه نفر انقدر در تواضع خودش غرق بشه که جز خودش کسی رو نبینه و بشه آخر خودسری و غرور؟

چرا باید یه نفر فکر کنه که در خدمت دنیاست، و نتیجه‌ش این بشه که فکر کنه که دیگران حقّ ندارن کاری براش بکنن؟

چرا باید من برام مهم باشه که اون چه وضعی داره و به چی فکر می‌کنه؟

خیلی شاید عجیب باشه، امّا وقتی که باهاش صحبت نمی‌کنم و فقط خودم و خودم، بی‌نهایت نگرانش می‌شم. انگار که هر لحظه ممکنه براش اتّفاقی بیافته. انگار که من وظیفه دارم اطمینان حاصل کنم که چیزی‌ش نشه!

امّا چه می‌شه کرد که حتّی نمی‌تونم ازش بخوام که مراقب خودش باشه!

عجب دنیایی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد