۴۱

دوست بسیار عزیزم، هر چی که این‌جا می‌خونی رو کاملا بی‌خیال شو. الان ناراحتم. اصلا هم منطقی نیستم.

می‌دونی، انقدر عادت کردم به تو اعتماد کنم، که دیگه حتّی اگه بخوام هم نمی‌تونم خلافش عمل کنم. ولی خب، آدم انتظار داره در مقابل این همه اعتماد، حدّاقل یه ذرّه آدم رو معتمد فرض کنی. من هرگز نگفتم بذار من سنگ صبورت بشم. هرگز نگفتم برام همه چی رو بگو. ولی خب، انتظار داشتم که شاید، شاید بعضی وقتا به من هم یه چیزایی بگی؛ نه که من بخوام چیزی بدونم، نه. دوست داشتم با گفتنشون خودت راحت‌تر باشی. امّا خب، کی گفته که من انقدر مهم هستم که هم‌چین کاری رو بکنی؟

خیلی با خودم کلنجار رفتم که این همه ناراحتی‌م رو چه شکلی بیان کنم. خیلی. این رو می‌نویسم و بعد از یه مدّت هم احتمالا پاکش می‌کنم. شاید هیچ وقت نبینی‌ش، ولی بالاخره باید یه جایی بیانش می‌کردم.

فکر نمی‌کنم بدونی دوستی‌ت برام چقدر مهمه. فکر نمی‌کنم بدونی چقدر ارزش داره این رابطهٔ دوستی ساده برام. و خب، در مقابل این که تو شاید تنها فرد مورد اعتماد من باشی، من می‌دونم که من فقط یکی دیگه از همون چندین و چند فردی هستم که با دست پیش می‌کشیشون و با پا پس می‌زنیشون.

برام مهم نیست. اگر این چیزیه که تو می‌خوای، برام مهم نیست. ولی دیگه سعی نمی‌کنم خلافش وانمود کنم.

بعضی وقتا حتّی وسوسه می‌شم با خودم که اگه واقعا انقدر براش مهمه که توی ناراحتی‌های خودش غوطه‌ور بشه، بذار بشه، اصلا به تو چه؟ ولی نمی‌تونم. متأسّفانه نمی‌تونم.

خیلی احساس بدیه که فکر می‌کنم تنها وقتایی که یه ذرّه از چیزی که توی ذهنته رو می‌بینم، همون وقتاییه که دیگه توان پنهان کردنشون رو نداری. البتّه، نباید هم از این موضوع متعجّب بشم. به هر حال، من فقط یکی از اون بقیّه هستم برای تو. مگه نه؟ غیر از اینه؟

یه زمانی بود که من بعد از شکستن قولم اومده بودم جواب پس بدم، و تو به من نهیب زدی که شاید دوستی‌ت انقدر برام ارزش نداشته. الان که فکر می‌کنم نمی‌تونم «تو»ی اون موقع رو درک کنم که چرا چنین چیزی به من گفتی؟

شاید این یه تواناییه برای تو که هر چیزی رو که نمی‌خوای فراموش می‌کنی. امّا من متأسّفانه اصلا نمی‌تونم این طور باشم. الان که دارم اینو می‌نویسم، اصلا نمی‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم. فقط می‌دونم که برای اوّلین بار در طول زندگیم، دارم از یه دوستی این طور گله می‌کنم. یه دوست خیلی عزیز، که خیلی راحت از همه چیش می‌گذرم. الان انقدر ذهنم آشفته‌س که نمی‌تونم همهٔ چیزایی که ازشون ناراحتم رو بنویسم. مسخره‌س، نه؟

الان که دارم اینو می‌نویسم، خیلی خیلی خیلی ناراحتم. ولی اگه می‌خونی اینو، ناراحت نباش، چون همون‌طور که قبلا هم بهت گفته بودم، از دستت نمی‌تونم زیاد ناراحت بمونم - به هر حال تو یکی از معدود دوستای منی - و احتمالا الان که می‌خونیش، دیگه ناراحتی‌م بر طرف شده. ولی خب به هر حال همهٔ دوستی‌ها در گذر زمان تغییر می‌کنه. تنها نتیجه‌ای که الان گرفتم از خودم اینه که شاید دیگه باید دست بردارم از تلاش‌های بی‌خودیم.

این همه چرت و پرت حرف مزخرف که نوشتم، همه‌ش حاصل چندین و چند وقت سکوت مطلق بود در مقابل ...

خودم هم نمی‌دونم که برای چی دارم الان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد