قلم را از روی کاغذ بر میدارم. نوشتههایم سیاهاند.
قلم را پرت میکنم روی میز و مداد قرمزم را بر میدارم.
مینویسم، و وقتی مداد را بر میدارم، نوشتههایم هنوز سیاهاند.
روی کاغذ از عشق مینویسم، و از نفرتی که به آن کلمه دارم، رگهایم منقبش میشوند.
شاید تو آنقدرها که باید عزیز نیستی، شاید هم من آنقدر که باید عزیزت نگه نمیدارم.
شاید من آنقدرها که تو عزیزی عزیز نیستم، و شاید تو آنقدرها که باید عزیزم نگه نمیداری.
شاید ...