وارد خانهات میشوم. روی در نوشته: «و. - بهداشت - ۱۳۳۹» و دیگر هیچ. اینجا جایی نزدیک مشهد اردهال است، شاید کمی متمایلتر به سمت شمال. عروسک سادهات را میبینم که در کف خانهٔ کاهگلی نیمه کاره رها شده. عروسکی که از چیزی درست نشده مگر مقداری پارچه و کمی خلاقیت کودکانه که روزگاری - شاید ۴۸ سال پیش - به آن جان میبخشیده. دخترک، کجایی؟ صدای خندههایت که احتمالا روزی در راهروی جداکنندهٔ اندرونی و بیرونی طنینانداز میشده به کجا رسیده؟
از پلههای فروریختهٔ حیاط پشتی وارد فضای خالی پشت پنجدری میشوم.
درختان و گیاهانی که احتمالا روزی تمام آن باغچهها را پر میکردهاند دیگر نیستند و تنها اثری که از آنها باقیاست، سوختههای چوبی است که بر کف زمین پراکنده شده است.
دخترک، کجایی؟
درب و پنجرهٔ تمامی اتاقها نشان از آتش دارد؛ با شعلههای بیامانش. اما میدانم که تو هرگز طعم این آتش را نچشیدهای. تو شاید حتی خیلی پیش از آن دنیا را ترک کرده بودی.
دخترک، تو هم یکی از میلیونها انسانی بودی که در ۱۳۳۹ در آسیای غربی به وبا مبتلا شدند. و تو هم یکی از کسانی بودی که به دلیل آلودگی باید سوزانده میشدی. در خانهٔ خودت.
از درب خانهات بیرون میروم، و دوباره آن را نگاه میکنم. روی در هیچ چیزی نوشته نشده، جز «و. - بهداشت - ۱۳۳۹»؛ درست مثل تمام چندصد خانهای که بر بالای تپههای مشرف بر امامزاده علیبنمحمدباقر که آرامگاه سهراب سپهری را نیز در بر دارد، قراردارند.